بسم الله
دیروز...
حمله موشکی شده بود به شهر...
دخترک نمیجان را با زحمت از زیر آوار بیرون کشیدند...
چهارده سال بیشتر نداشت...
پایش شکسته بود...
وقتی کمی حالش جا آمد، فریاد زد:چ...چا...چادرم....
امروز...
بعد از دو سال رفتیم سلف سرویس دانشگاه...
دکمه های مانتو رو باز کرده بود... روسریش رو برداشته بود بساط آینه و ...به راه بود...
- خانم آشپزها دارند می بینند...
-چشم هاشون رو ببندند تا نبینند...